دلم گرفته امشب

از تنهایی خودم شاید،اعتراف کنم،خواهر کوچیکه خوایش نمیبره امشب،نمیدونم چرا مامان بیدار نمیشه بهش قرص خواب بده؟دلمم نمیاد بیدارش کنم،چون خستست و بد خواب میشه،خدایا شکرت،امید دارم که یه روز....بیا خودت بغلم کن امشب گریه کنم و آ روم شم،زندگیه ما میدونی جالبیش چی بوده تا حالا؟ همیشه یه درد و با یه درد دیگه فراموش میکنی،مثل الان تا میخاد تنهایی غصت بده،بقیه مشکلها خودشو نشون میده که ببینی تنهایی چیزی نیس،تقریبا داره میشه برنامه هر روزم که خداقل یه بار گریه کنم،البته اگه از اشکهای گاه و بیگاه سر نماز فاکتور بگیرم،خدایا واسه تو که کاری نداره،تو که بزرگی،من همیشه گفتم واسه تو نشد نداره،پس چرا خدا؟میدونم حتما مصلحته،میدونم که تو مهربونی ولی به خودت خسته ام،تنهایی نمیکشم،خودت کمک نمیکنی؟? باز گریه و صبح چشمهای بد کرده باز خوبه قراره برم کوه،مامان نمیبینه چشمهای بادکردمو،گریه آ رومم میکنه بعدش خوابم میگیره،تو چه روزگاری گیر کرذیم،همش میگم بیخیال،مگه چند ساله میخوایم زندگی کنیم سی سالش رفت بقیشم میره و تموم،ایشه بدم میاد از این...ناله های نا امیدی،ولی گاهی لازمه بریزی بیرون خفه نشی،میدونی؟